علی حب نقی

علی حب نقی

علی حب نقی - هر روز بهتر از دیروز
علی حب نقی

علی حب نقی

علی حب نقی - هر روز بهتر از دیروز

عشق دختر نابینا

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر دلداده اش را دوست داشت و با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که :

یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست .
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »دل شکستهدل شکسته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد