ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که شیعه باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ! بالاخره آخوند مسجد از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به او نگاهی کرد و گفت با من بیا! بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به او گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد ! آخوند و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی آخوند پیر خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد ! جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا شیعه دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی همه پا به فرار گذاشتند !
حالا دیگه فکر کنم بدونید که چرا اما زمان تا به حال ظهور نکرده